قلمدوش



باز افتادم توی مخمصه ی ترس و دلهره!

میون یه عالمه کار که نمیدونم چجوری باید اونا رو با هم و با خودم تنظیم کنم! چقدر مدیریت سخته!

اونم وقتی که پای آدمای قلدر وسطه!

شرایط از حالا خیلی سخت میشه یعنی بنظر میاد که سخت میشه اونم با انتخابی که کردم!

انتخابی که نمیدونم درست بود یا نه! از پسش بر میام یا نه!

کاش میتونستم صدای خدا رو بشنوم که بهم دلگرمی میده:

" یک قدم با تو تمام گام های مانده اش با من."

ادامه مطلب

دلم میخواد زودی عصر بشه برم پیش هنرجوم. 

یدونه هنرجوی 15 ساله گیرم اومده. 5جلسه س دارم باهاش کار میکنم ولی هنوز نمیتونه خوب سایه بزنه.

اصلا تو عمرش سایه نزده. فقط واسه خودش طراحی کرده. چیزای رنگی که اصلا کار نکرده.

منم فعلا دارم روی سایه زدنش کار میکنم. فشار دستش همیشه برعکسه. جایی که باید تیره کنه روشن میزنه و جایی که باید روشن بزنه رو تیره میکنه!

خودش میگه چون از اشیاء بیجان خوشش نمیاد نمیتونه خوب کار کنه. از این جلسه دیگه اشیاء رو میذارم کنار ببینم چیکا  میکنه.

خوشبختانه نقاشی یاد گرفتن راه های زیادی داره و من همه سعی خودمو میکنم که خوب یاد بگیره.


اول کنته سیاه. بعد محوش میکنم. نه خوب نشد!

اول زغال سفید بعد کنته سیاه. ای بابا اینجوری که همش پاک میشه!

حالا چیکار کنم؟

آها اول زغال خاکستری تیره بعد زغال سفید. واااای اینجوری که همش خاکستری نیمه روشن در میاد!

خب زغال خاکستری روشن رو میزنم بعد زغال سفید اه چقدر رنگش چرک شد!

چیکار کنم چیکار کنم چیکار کنم.

ادامه مطلب

باید منظره سیاه قلمم رو درست کنم.

بکگراند کار خودکارم رو تموم کنم.

اون یکی کار خودکارم رو تموم کنم.

یه طرح جدید بکشم.

آلبومم رو اتیکت بزنم.

همه نقاشیارو بذارم توی آلبوم ( اگه چیزی رو گم نکرده باشم).

دیگه یادم نمیاد چی مونده.

اگه کسی برنامه امروز عصرمو به هم نزنه، عصر شلوغی دارم.


نمیدونم از چه موقع شروع شد.

اما هر وقت خواب می بینم توی نیمی از خوابهام یا در حال فرارم یا میخوان منو بکشن یا من میخوام یکی رو بکشم!!

خیلی وقته از این خوابها میبینم.

خواهرم چند روز پیش گفت کتاب رمان میخونی؟

گفتم آره.

گفت پس از همونه.

گفتم چه ربطی داره؟ رمانی که من دارم میخونم عاشقانه س!

گفت همون که من میگم.

امروز ظهر که کتاب خوندم و خوابیدم واقعا خواب یکی از شخصیت های داستان رو دیدم!!

حالا میخوام دقت کنم ببینم واقعا از کتاب خوندنه؟؟

اگه هم باشه عمرا رمان خوندن رو کنار بذارم. رمان یکی از راه های فرار از فکر کردن به مشکلاتمه.

مخصوصا رمانهای هیجان انگیز.

 


جلسه ی سومیه که با خواهرم میرفتم کلاس سوارکاری. اون میره تمرین میکنه و منم یه گوشه ی دنج  میشینم و نقاشی میکنم.

امروز یکی از کارایی که تازه شروع کرده بودم رو برده بودم. هم نقاشی میکردم هم نگاهی به اطراف و اسبها و بقیه آقایون و خانم هایی که اومده بودن واسه تیراندازی مینداختم.

مربی خواهرم یه آقا بود. شاید نظر اول کسی ببیندش فکر کنه شه س ولی از نظر من مرد جذاب و خوش هیکلیه. ازش خوشم میاد. وقتی نگاش میکنم یاد یکی از دوستان میفتم. البته کاشف بعمل اومده که خیلی یی نظمه و خودمونم با چشم خودمون دیدیم.

باهاش هیچ سلام علیکی نداشتم. ولی دوست داشتم باهاش حرف بزنم. اما بهانه ای نداشتم.

ادامه مطلب

واقعا نمیدونم با بعضی از آدما باید چیکار کرد و چجوری رفتار کرد!

وقتی ازت کاری میخوان واسش وقت تعیین میکنن که چه روزی بهم تحویل میدی و کی آماده میشه و.

گاهی پول قرض میگیرن و همون لحظه هم میخوان!

ولی موقع پرداخت هزینه ی انجام کار یا پرداخت قرضشون که میشه خودشونو میزنن به اون راه گاهی غیب میشن!

ولی از حالا عین خودشون رفتار میکنمچی فکر کردن پیش خودشون!

خوش حساب باش تا بازم کارت راه بیفته.

 


دوست دارم یه جور دیگه زندگی کنم.

سرم تو لاک خودم باشه از آدمایی که انرژی منفی دارن تا جایی که میتونم دور شم.

شیک بگردم ورزش کنم واسم مهم نباشه درآمدم کمه بیشتر مواظب خودم باشم

کمتر عصبانی و بیشتر مهربون باشم جوگیر نشم به آدمایی که ندارم فکر نکنم

کتابای خاص بخونم کتابایی رو که نیمه تموم گذاشتم تموم کنم خوش بگذرونم

بیشتر تلاش کنم هر شب با خدا حرف بزنم کمتر حسودی کنم از چیزای کوچیک لذت ببرم

پروژه ای که توی فکرش هستم رو کم کم شروع کنم کارایی وه دوست دارم ولی بلد نیستم رو یاد بگیرم

وسایلم رو همیشه مرتب کنم شیطنت کنم کارای عقب افتاده رو انجام بدم

و خیلی کارای دیگه.


این بار نوبت من شد که واسش یه طرح شابلون بکشم. باید با شابلون پرنده یه طرح میزدم.

مدلهایی که کشیده بودم رو باز کردم و یکی رو انتخاب کردم. یه پرنده روی یه گنبد. حس خوبی داشت.

وقتی مدل رو به لیلا نشون داده بودم یاد کارتون کلاغی افتاد که روی گنبدها میچرخید و پرهاشو نقاشی میکرد!

اتفاقا منم به یادش افتاده بودم.

خلاصه دفتر نقاشیه امیرحسین رو کشیدم جلوم و شروع کردم. 

اولین گنبد رو که کشیدم گفت:  خاله! این چیه؟

- چی چیه خاله؟

به یکی از گنبدها اشاره کرد: این!

- این گنبده خاله

- گنبد چیه؟

با خودم گفتم: حالا من چجوری بهچه کلاس اولی حالی کنم گنبد چیه؟ اصلا مگه میشه ندونه؟ باید بهش نشونه بدم.

ادامه مطلب

5 سالشه اسمش دلسا ست.

خیلی خوشگل نقاشی هاشو رنگ میکنه و خیلی هم شیرین زبونه لهجه ترکی داره با چشمای سبز آبی

یه روز واسش نقاشی کشیدم که رنگ کنه یه کم بیسکوییت گذاشتم وسط که بخورن. 

یه نفس عمیق کشیدم دلسا یه نگاه به من کرد و با لهجه ترکیش گفت: خسته شدی؟ یه کم استراحت کن!

- مرسی عزیزم که اینقدر مهربونی!

چند دقیقه بعد یدونه بیسکوییت برداشت و گاز زد. ولی نمیدونست اون تیکه دیگه ش رو کجا بذاره.

ادامه مطلب

 

چهارشنبه .

 بدجور دلم هوای بهراد رو کرده بود. از وقتی کلاسشو انداخته بود پنجشنبه صبح، من دیگه ندیدمش.

قبلا عصر پنجشنبه سر کلاس میومد ولی برنامه ش تغییر کرد.

اینقدر امروز دلتنگش شده بودم که قصد کردم فردا صبح برم آموزشگاه تا بتونم ببینمش. چند هفته ای میشه ندیدمش.

ادامه مطلب

- به چی فکر میکنی؟ خیلی ساکتی! نمیخوای چیزی بگی؟

10 دقیقه بود دستمو زده بودم زیر چونم و به یه جا خیره شده بودم و فکر میکردم.  درست همون کافه ی قبلی. پشت همون میز کنار همون پنجره قشنگ.

اونم اندازه 10 دقیقه به سکوتم گوش کرد!

- یعنی تو نمیدونی به چی فکر میکنم؟

هیچی نگفت. سرش رو انداخت پایین و خندید.

ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانشگاه و تاثیر آن در رشد کشور وبلاگ کسبوکار آنلاین بهترین ربات چت و دوستیابی در تلگرام Jessica Teal میثم دانلود پروژه قزوینه Get Up ; And Then Never Give Up